نارفیق(آریو بتیس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

نارفیق(آریو بتیس)
می لرزید اما نه از سردی بیش از حد آب بلکه از آتش خشمی که با چاقوی ضامن دارش بر تن رویینه ی رودخانه خالی می کرد....
-تو او را از من گرفتی،تو ،تو ،تو....
فریاد هایش را خروش رعد آسای رودخانه خفه می کرد واو بی آنکه درکی از اطرافش داشته باشد ،کار خودش را می کرد.درست مانند سربازی که در میدان جنگ اختیار از دست داده باشد ...
غم هردوی ما از یک چیز بود ومن بیشتر...
برای کسانی که ماجرا را شنیده بودند همه چیز متاثر کننده اماساده اتفاق افتاده بود،دختری تازه عقد ، در کنار رودخانه ی خروشان کرج پایش میلغزد و دیگر حتی از بالهای مهربان فرشتگان محافظش کاری ساخته نیست،،،به همین راحتی...
دستم را در جیبم فروکردم .برای یک لحظه سردی آهن انگشتم را سوزاند.سوزشش در برابر آنچه که قلبم را سوزانده بود مثل یک لیوان آب بود در برابر کوره ی آدم سوزی...به زخمم اعتنایی نکردم بلکه دسته ی چاقور ا محکمتر در دست فشردم...
نگاهش کردم ،فریاد هایش به هق هق هایی بلند و بریده تبدیل شده بود.خواستم رو برگردانم،اما نه،شیطانی که در وجودم طغیان کرده بود ،مثل خوره مغزم را می خورد.او که حالا مثل یتیمی پدر مرده عجز ولابه می کردهمان کسی بود که روزی به جای هم تب می کردیم ...
پس چرا؟؟؟
دیگر چرایش برایم معنا نداشت،تنها چیزی که در برابر چشمهایم رژه میرفت ،خنده های مهناز بوددر ابتدای عشقمان و تلخ زبانیهایش در این یکی ،دوماه آخر...
جملات مهناز مثل آبی که به سنگها میخورد به صورتم می کوبید:
-اولش خر بودم...
خدا چشمهایم را باز کرد...
من وتو ؟،دیگر عمرا...
من نامزد کرده ام....
خیالت را راحت کنم تو که نبودی ،رابطه ی من واو مثل زن و شوهرها بود....
تمام مردانگی ام در یک لحظه ویران شد،من فقط یکسال برای کار به جنوب رفتم.آنهم برای رسیدن به تنها کسی که دوستش داشتم.
با بغض گفتم:تو همه ی دارو ندار من هستی با من اینکار را نکن،خودت میگفتی برای خواستگاری، نباید دستم خالی باشد،من برای تو به آخر دنیا رفتم...
پاسخ داد:حالا حالها باید بدوی تا به انگشت کوچک او برسی...
یک لحظه احساس کردم این دختری را که ثانیه به ثانیه ی زندگی ام را برایش رویا بافته بودم دیگر نمیشناسم،او تنها مجسمه ای سنگی وبی ارزش از مهنازی بود که می شناختم...
آنجا بود که در برابرش به خاک پدر ومادرم قسم خوردم، تا آن کسی را که زندگی ام را نابود کرده، پیدا نکنم و داغش را بر دلش نگذارم آرام ننشینم...
نزدیک به یک ماه جستجو کردم ،اما هر چه بیشتر گشتم کمتر یافتم،کسی چیزی نمی دانست یا وانمود می کردند که نمیدانند،حتی بهترین دوستم که حالا در رودخانه ایستاده بود و چاقو به تن آب میزد...
زمان استراحتم تمام شده بود به توصیه نزدیکان برای تحمل این شکست ،به کارم پناه بردم،ولی دیگر آن آدم پر شو ر و شوق گذشته نبودم...خدارا شکر همکارانم درکم میکردند.
داشتم سعی میکردم به جای خالیش عادت کنم،که با یک تلفن از کرج ، دوباره حالم بد شد واین بار بدتر از قبل ،همه چیز را فهمیدم...
باور نمیکردم ،بهترین رفیقم ،نه،او مثل برادر نداشته ی من بود،رفاقت ما مثل کوزه شرابی که زیر خاک دفن کرده باشند ،زبانزد بود...وهمین بود که داغ من را دوصد چندان میکرد...
بگذریم،من قسم خورده بودم،به عزیز ترین چیزهایم....
دل به آب زدم وپشت سرش ایستادم....
به تیغه ی چاقو نگاه کردم .
-نه ، از پشت نه،باید وقتی چاقو را در قلبش فرو میکنم،چشم در چشم باشیم...
مدتی طول کشید تا متوجه حضورم بشود....
بی رمق به سمت من باز گشت،چشم در چشم شدیم،چاقو را بالا آوردم ،چاقو یش را رها کرد ،سر وچاقویش با هم به پایین افتادند،بی اختیار اشکهایم صورتم را خیس کردند،سعی کردم خودم را جمع و جور کنم،،اشکهایم را پاک کردم و قدمی پیش گذاشتم.با تمام قدرتم فریاد زدم :نارفیق
با حالتی ترک خورده و نفس بریده گفت: بزن ،،،بزن و را حتم کن
از نزدیکتر که نگاهش کردم،فهمیدم که دیگرنیازی به چاقو ندارم،او خودش مرده بود...
بی هیچ کلا می به جنوب بازگشتم و دیگر هیچوقت او را ندیدم....

امیر هاشمی طباطبایی-پاییز91



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت4:46توسط امیر هاشمی طباطبایی | |